تا نفرماید بگو بشنو ز من آن را مگو


جان به جانان ده ولیکن سر جانان را مگو

گر به کفر زلف او ایمان نداری همچو ما


دم مزن گر مومنی ای یار من آن را مگو

آب چشم ما به هر سو رو نهاده می رود


خوش درین دریا نشین و وصف یاران را مگو

ذوق ما داری بیا با جام می یک دم برآر


پیش می خواران مرو اسرار مستان را مگو

نعمت الله را بجو و حال خود با او بگو


هرچه فرماید بدان و راز سلطان را مگو